روی نیمکت آهنی یخ کرده از سوز پاییز نشست. درست روبروی خورشید. مردمکهایش تنگ شد. دلش تنگتر. ذهنش داشت طعم گس بیپناهی را میچشید. بیجانتر از همیشه، زیر آفتاب بیرمق پاییزی، رد نور را بر تن بیتابش دنبال میکرد. به نیمکت تکیه داد. سرمای بیانتهای جاری در اندامِ آهنی نیمکت، به استخوانهای کمرش نفوذ کرد. تمام تنش لرزید. سرش را به عقب کشید و»»» ادامه پناه امن
دسته: داستانک
بر فراز آسمانِ روز
تا حالا رفتهای جایی که بتوان وسعت آسمانِ روز را درک کرد؟ به رنگ آبی آسمان دقت کردهای؟ اصلاً روزها به آسمان نگاه میاندازی یا فقط شبها، آن هم برای ستارههایش؟ آسمانِ روز دلبری را خوب میداند. دیدهای گاهی اوقات، رواندازی از ابر نازک، رویش میکِشد و خواب قیلوله میرود؟ من اما آسمان بی ابر را ترجیح میدهم. آنقدر نگاهش میکنم تا در عمق»»» ادامه بر فراز آسمانِ روز
تصمیم
ابتدای راه بود. تازه داشت جاده زندگیاش را هموار میکرد و حالا باید تصمیم سختی میگرفت. روانش آشفته شده بود و حرفهای متناقض میزد. از جا بلند شد و گفت: «من وابسته به او هستم. ارتباط بین ما ریشه دار است پس باید در این مسیر کمک رسان یکدیگر باشیم. نمیشود که به همین راحتی از هم فاصله بگیریم.» دست به سینه نشست روی»»» ادامه تصمیم
تا بینهایت
در اتاقک نمایش فیلم راه میروم و نگاتیوهای پاره و خاک خورده را از روی زمین جمع میکنم. به یاد میآورم روزهایی را که فیلم جدید میرسید و مردم از کوچک و بزرگ، بیقرار و هیجان زده، برای تهیه بلیط صف میکشیدند. تو هم در میان آنها بودی… و من در باجه بلیط فروشی، هر بار، پشت کاغذ بلیط، به نشانه اینکه تا»»» ادامه تا بینهایت
چای و نان گرم
پیرمرد ابتدای صف ایستاده بود. از همه بلند قدتر، چهارشانه با موهایی به سفیدی برف، پوستی سبزه، صورتی کشیده و لاغر. شانه چپش بالاتر از شانه راستش بود و سینه فراخی داشت. لباس نیلی روشنی به تن کرده بود. با دستان بلند و کشیدهاش نانها را یکی یکی از روی پیشخوان نانوایی جمع میکرد و درون پلاستیک میگذاشت. پلاستیک نان ها را روی دست»»» ادامه چای و نان گرم
آرزوهای بزرگ
چند روز میشد که از آراس بیخبر بودم، تا اینکه نامهای از او به دستم رسید. نوشته بود: «در زندگی واقعی جسور نیستم اما میخواهم در نوشتههایم جسور باشم. احساس سرخوردگی میکنم. تا دنیا دنیاست در باتلاق مقایسه در حال تقلا بودم. سیاهی و تباهی ارمغان این تقلای بیهوده است. در نهایت غمگینتر از همیشه به آغوش بازِ زندگی برگشتهام. زندگی جوری نگاهم میکند،»»» ادامه آرزوهای بزرگ
فردیت
آراس چشمانش را بست و دستش را درون واژهها چرخاند. ابروانش در هم پیچید. چشم باز کرد و گفت: «از خود بیگانگی». نگاهش را به زمین دوخت و با بیانی نیمخورده گفت: «چرا باید چیزی را نشان بدهم که نیستم؟» _او هیچگاه در جایگاه خودش نبود. مدام صورتک میگذاشت و در نقشهای مختلفی میرفت. درحالیکه با وجودش قطع ارتباط کرده بود، سعی داشت مانند»»» ادامه فردیت