فیل بیچاره، این روزها دل و دماغ نداشت. آویزان، خسته و خموده تنها کلماتِ ظاهراً مناسب، برای یک بخش کوچک از لحظاتی بودند که میگذارند. باطن این ماجرا در یک ابهام بود و علت این بیحوصلگی و دلزدگی و چشمان نیمهباز، برایش مشخص نبود. به خواب رفتن و بیدار شدنش را درنمییافت و طولِ شبانهروز را در تلخی گنگ و سکوتی که سوت میکشید،»»» ادامه فیلی در فضای تهی
دسته: داستانک
مرثیهای برای ذهنی که درد میکند
چراغها خاموش بودند یا شب فرارسیده است که اطرافم این چنین تاریک مینماید؟ چند روزیست که درگیرم با یک حال خراب و اکنون اوج رزم است. در میانه کارزار، من بودم، نفس زنان، سپر افتاده، زخم برداشته، با اندک امید باقی مانده در رگهایم که شده بود نیرویی برای حمله نهایی. ندانستن زبان زندگی، نپذیرفتن شرایطی که تحمیل میکند و کنار نیامدن با قواعد»»» ادامه مرثیهای برای ذهنی که درد میکند
زندگی مکرر یک مقصر مجروح
مقصر را گرفتند و زیر سؤال بردند. گفتند آخرین حرفت را بگو. گفت زمانیکه مقصر شناخته شوی حرفهایت توجیه تعبیر میشوند. چه سود که برایتان بگویم عامل خطا نبودهام وقتی با گوشهایی که در آن پنبه فروکردهاید، خنده مستانه سر میدهید و خیال آسوده گمان میکنید با زیر سؤال بردن من مشکلاتتان مرتفع خواهد شد. میخواهم روزی را به یاد بیاورید که لبخندتان گم»»» ادامه زندگی مکرر یک مقصر مجروح
حتی نهنگ هم در شکمش به ما جا نداد
گفته بودی «شدید العِقابی» اما میزان شدتش را نگفتی تا اینکه آن را با بند بند وجودمان دریافتیم. دنیایت پر شده از تناقض، آدمهایت فربه شدهاند از بی هویتی. کمتر کسی وجود و ذات منحصر به فردش را میشناسد. این مردم، روزی از شهر علم شنیدند و چشمانشان برای چند ثانیه برق زد. اما وقتی راهِ رسیدن به شهر را نشان دادی، دستهایشان را»»» ادامه حتی نهنگ هم در شکمش به ما جا نداد
اکنون میتوانم به وضوح ببینم
بخش دوم؛ و سفر برای پایان بخشیدن به کثرتهایم آغاز و برای دل تبدارم خنکا و برای ذات سرکشم افسار بود. همچنان پیش میراندم. بیهراس از سوزش دردناک زخمهای دستانم که از تداوم پارو زدن برداشته بود. ردِّ شورِ عرقی که از پیشانی بر چهرهام جاری بود لحظهای خشک نمیماند. چشمانم را همیشه رو به نور تابندهات که در دوردستها، چون نقطهای برایم راهنمای»»» ادامه اکنون میتوانم به وضوح ببینم
مگس قند پرست
بخش اول؛ در سرش غوغا بود. شولایش را بر دوش افکند. انرژی مضاعفی در تمام تنش جاری شد. با قدرت پارو زد و بهپیش راند. یادش افتاد به روزی که قصد ورود به این وادی را کرد، با کتابی حجیم ، و یک بارانی ضخیم و نیلبکی چوبی. مسافر بود و مثل همیشه میخواست فتح شهرهای تازه را با افتخار در کتابش بنویسد. نشست»»» ادامه مگس قند پرست
تنها وجود تو مرا مست میکند
دیلاق و لاغر، با صورت استخوانی، موهای نازک فر خورده، شلوار راه راه آبی-خاکستری که بی شباهت به بیژامه نبود و یک کلاه مسخره! خودش بود. همان که ماههاست به دنبالش میگشتم. کاملاً مناسب برای نقش فرهاد. نقشی که سه سال پیش، پیرنگ شخصیتش را نوشتم و متن آن را به پایان رساندم. یک فیلمنامه بینقص، بعد از یکسال نشستن و نگاشتن در گوشه»»» ادامه تنها وجود تو مرا مست میکند
اتوبوس نوشت؛ چینهای عمیق
شلوغی و ازدحام جمعیت، تنها بخشی از یک میله زرد آهنی را برایم باقی گذاشته بود که با تلاش زیاد دستم را به آن رساندم. بعد از توقف در یک ایستگاه پر تردد، پیرزن افغانستانی سوار اتوبوس شد. راهش را از میان جمعیت پیدا کرد و خود را به میله رساند. راست قامت، با صورتی پهن و کشیده، گونههای برجسته با چند چروک عمودی»»» ادامه اتوبوس نوشت؛ چینهای عمیق
تار و پود افکار
انگشت اشارهاش را به سمت من گرفت و تکان داد: «حواست باشه بی گدار به آب نزنی. نگی نگفتی. قبل از انجامش خوب فکر کن. همه جوانبش را بسنج. پس فردا پشیمون نشی که بعضی پشیمونیا جبرانش سخته.» اینها را گفت ولی نگفت دقیقاً کدام پشیمانیها جبرانش سخت است. نگفت حد خوبْ فکر کردن کجاست. نگفت اگر حواسم نبود چه کنم. اگر تعریف خوب»»» ادامه تار و پود افکار
دستگاهی که بهوسیله آن از مسافت دور با هم صحبت میکنند…
تابستان داغی بود. از شدت گرما نشسته بودیم توی هال. درست در مقابل پنکه زرد رنگ جهیزیه مادرجون. آنها از فرط بیحرفی به چرخش پنکه چشم دوخته بودند و به نوبت آه میکشیدند. پنکه ای که پس از چند دور چرخش، گردنش میافتاد و به سمت زمین خم میشد. آن روز پنکه هم دچار روزمرگی کسالت باری بود. پدر از اداره آمد با یک»»» ادامه دستگاهی که بهوسیله آن از مسافت دور با هم صحبت میکنند…