واقعیت این است که تو با به وجود آمدنت، درگیر بازی پیچیده و به ظاهر سادهی حیات شدهای. به دنیا میآیی، رشد میکنی، تجربه میکنی، به دست میآوری و از دست میدهی. این چرخه تکرار میشود تا در نهایت با مرگ توقف یابی. اما این روند، هرگز هزارتوی پیچیده، مبهم و راز آلود هستی را نشانت نمیدهد مگر اینکه با تک تک لحظات و تجربیاتت مواجه شوی و مسئولیت زیستنت را به طور کامل عهدهدار شوی.
یک قانون ساده در پسِ تمام قائدههای حیات وجود دارد و آن این است: «هر چیز برای ماندن در مسیر رشد، نیازمند توجه و مراقبت است. حالا میخواهد آن چیز ریحانهای کاشته شده در باغچهات باشد یا وجود خودت». روح ما در معرض پوسیدگی است و در حقیقت آنچه ترسناک است، تن دادن به فرسودگی و گریز از رنجهای سازنده است. راههای بسیاری برای طراوت بخشی به وجودت هست که یکی از آنها، بی تردید نوشتن است و چقدر نوشتن رگهای مغز را باز میکند. دو دیگر کتاب خواندن و سه دیگر سفر کردن.